دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا
تنم از بيدلي بيچاره شد بيچاره تر بادا
به تاراج عزيزان زلف تو عياريي دارد
به خونريز غريبان چشم تو عياره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گراي زاهد دعاي خير ميگويي مرا اين گو
که آن آوارهي از کوي بتان آواره تر بادا
همه گويند کز خونخواريش خلقي بجان
من اين گويم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت ازغم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدين شادست يا رب پاره تر بادا
چوبا تردامني خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا