دیرزمانی است که برایم شعرنمی خوانی. نه؟ چرا؟
اگربه این پرسشم آنطورکه به دلم بنشیند وآن را به درد نیا ورد پاسخ بدهی .
پرسش دیگری هم دارم شاید پرسشی نه گفت و گویی طولانی.
مدت هاست و مدت ها دراین باره اندیشیده ام تابه اینجا رسیده ام که نادلخواه ترین نقطه ی ممکن است:
ازشباهت بیزارم!
شباهت میانِ این آواز و آن آواز، این کلام عاشقانه وآن کلام ، این نگاه وآن نگاه ، دیروز و امروز و از شباهت ، به تکرار می رسیم ؛ از تکراربه عادت ؛ ازعادت به بیهودگی ، از بیهودگی به خستگی ونفرت.
چگونه پاسخی بیابم که به دلت بنشیند،حال آنکه خود ، هنوز به چنین پاسخی نرسیده ام؟
اماعیب شاید ازمن باشد،
ازمرغان مقلد باشد : طوطیان قند پارسی ندیده ی شکر شکن شده .
وای برآن روزی که چیزی حتی عشق عادتمان شود.
عادت ، همه چیزرا ویران می کند ازجمله عظمت دوست داشتن را ، تفکرخلاق را ، عاطفه ی جوشان را
مشکل من این است – این شده است- که مدت هاست می بینم که ازعشق بسیاربیش ازآن مقدار ناچیزی که به راستی درجهان مهراز یاد برده ی ما مانده است، سخن می گویند و بیشترآن ها می گویند که اصلااهل ولایت عشق نیستند.
عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان.
محبوبی در کار نیست اما مطربان ولگرد به آسانی از خوبترین محبوبان خویش و غیبت ایشان فریادکشان و مویه کنان سخن می گویند.
روزگاری است – چه بد!- که دیگر کلام عاشقانه ، دلیل عشق نیست ، و آواز عاشقانه خواندن، دلیل عاشق بودن.
خلوص ، حالیا قصه ای است فرسوده ؛ و عشق را تنها – شاید- طبیبانی هرزه در دکان هایشان، به شنیع ترین شکل ممکن، تجربه کنند.
من و تو
زمانی به کشف عشق رسیده ایم که کودکان بی خیال بازیگوش هم سرودهای عاشقانه را یاد گرفته اند که عاشقانه زمزمه کنند- با چشمانی مملو از صداقت صوری عشق . آن ها ، حتی «غم عشق» را هم عینا تقلید می کنند.
عزیز من! غم عشق را باور نمی کنی؟
در روزگار ما کسانی را می بینی مغموم ، پریشان ، زلف آشفته ، خوی کرده ، بیکاره ، سردرگریبان ، با چشمان خمار، عینِ عینِ عاشقان قدیمی ِ قصه ها- بی آنکه عطر عشق را، یک بار، از دور هم استشمام کرده باشند.
نامه های عاشقانه ی پرشور نوشتن ، از متداول ترین بازی های مبتذل عصر ما شده است ؛ چرا که عشق را محک نمی توان زد و هیچ معیاری در کار نیست.
عشق آنگاه که به واژه تبدیل شد، و به نگاه ، و به آواز، و به نامه و به اشک و به شعر و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه ، عرضه شد در هر بازارِ غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد
همین عشق را تحقیر کرده است.
عزیز من!
تولید انبوه ، راه را مدت هاست که بر نامکرر بودن عشق بسته است.
خوفناک است ...! اما حتی به قلب هم آموخته اند که به تپیدن های عاشقانه تظاهر کند. خوفناک است...!
همه چیز، بدل : نگاه... نگاه...
من خجلم که به چشمانت که عاشق درمانده ی آن ها هستم، عاشقانه نگاه کنم.
باز می گویم ...
دیگر سخن گفتن عاشقانه ، دلیل عشق نیست .
آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن نیست .
در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است
من وامانده ام ...
راست بگویم ...!
گاهی چنین می انگارم که در قلمرو عشق دیگر قلم نخواهد رفت و در خطه ی عاشقان دیگر خطی به یادگار نوشته نخواهد شد؛ چرا که به همت سرسختانه ی سازندگان سکه های قلب ، جایی برای سلطه ی راستین قلب باقی نمانده است...
از اشک ریختن باز می مانم و نرم می گویم : بیا و قصه های عشق های مجعول دیگران و آوازهای مطربان را رها کن!
تو نگاه عاشقانه ات را عاشقانه نگه دار و کلام ساده ی عاشقانه ات را خالصانه بگو. من خلوص را به خوبی تشخیص می دهم و آرام می گیرم.
درد این است که در عصر ما ، خالصانه گفتن را هم یاد گرفته اند.
آری سکوت بهتر است ،خیلی خیلی خیلی بهتر