به نام خدایی که در نا امیدی ، چشمان امیدوارش را به من می دوزد
خسته ام.............
خسته ام............
این بار می خواهم از امروز برای آینده یادگاری بگزارم البته برای آینده ای که شاید باشد یا نباشد
امروز گویا بر سد بلند رویاهای ذخیره کرده ام ترک افتاده
و از میان درز این ترک همۀ سرمایۀ وجودم از دستم می رود
شبنم های رویایم که هر روز صبح آنها را قطره قطره
از روی گلبرگ های گلهای سرخ با هزاران مشقت جم می کردم.....................
تصویرهای بدیع که برای ثبت آنها بر ناشناخته های سرزمین احساسم پا می گذاشتم
همۀ خاطرات گذشته به خوبی در خاطرم هست.................
به این همه داشته هایم افتخار می کنم
و در نبود نداشته هایم که نمی دانم لیاقت داشتنشان را نداشتم
یا به قدر کافی برای بدست آوردنشان تلاش نکرده ام ، غصه می خورم
من چون پرنده ای که اکنون پرواز را یاد گرفته
نمی دانم به بالهایم ایمان داشته باشم یا از وسعت آسمان بترسم..........؟
نمی دانم میان این همه جهت های بی جهت کدام یک را برگزینم.......؟
نمی دام به کدام نوای آمده از دور هم صدا شوم............؟
نمی دانم.....................
ولی از کسی که نفس را از من می گیرد و پس می دهد بی صبرانه می خواهم
که مرا بفهمد............
مرا در این کوره راه بی پایان دنیا تنها نگذارد....................
و همچنان مانند هر لحظۀ گذشته کنارم باشد