هر چيزي را آغازي است. و تو آغاز عاشقانه ي مني .
ابتداي بي بها نه ي تمام ترانه هاي غزل انگيزم.
شروع شاعرانه ي دل دچارم . و تو هماني كه سالهاي
سال در به در يافتنش كوچه به كوچه تمام ترانه ها
را پرسه زدم تمام غزلها را جستجو كردم و
هزاران هزار لحظه هارا به اميد يافتنت به انتظار
نشستم . تو هماني كه گفتم با تو مي شود تا
سپيده سفر كرد . ميشود طعم غزل را از
نگاهت چشيد و عطر صبح را از ناز چشمانت
حس كرد . تو هماني كه مي شود شانه به شانه ات
بال در بال كبوتران اميد تا مرز رويا رفت .
هيچ ميداني ... وقتي به قداست چشمانت
ضريح نياز را پنجه ميزنم ...تمامي من شور
دل انگيزي ميشود جاري در عمق آن نگاه ...
و وقتي عشقم را خالصانه به مقدم مبارک
حضورت پيشکش ميکنم ؛ تاج حوايي خويش را
بر عشق تو مينهم .. ونردبان ملکه بودنم
را تا مرز بندگي و بردگيت تنازلي طي
ميکنم . که تمامي انچه را در احساس نهفته دارم
نثار قدم هايت در روزگارم کنم ... همه عمر
زليخا وار در وفاي تو چشم بر اغيار بسته و
خود را در حصارِ وابستگيم به تو... محصور
ميکنم .. گويي که در زمين مخلوق ديگر
جز تو خلق نشده ... شهرزادي ميشوم در
شبهاي شمع و شور و شراب چشمانت ..
عشق تو هاله اي ميشود بدور احساسم و بازوانت
قلعه اي تنومند که غريبه اي را به آن
راه نيست ...و من امنيت گمشده ام را در
آغوش تو جستجو ميکنم ...
و ترسي ازخماري فردايش نيست ...