عاشق
عاشقي خسته ام از عشق جدايم نکنيد
جز همان عاشق دل خسته صدايم نکنيد
سالها از آتش دل سوخته ام ساخته ام
باز هم هم سفر خاطره هايم نکنيد
بگذاريد بگريم ز پريشاني خويش
تا دم مرگ از اين درد جدايم نکنيد
در سيه چال غم و درد به بندم بکشيد
ولي از دامگه عشق رهايم نکنيد
بخدا عشق گنه نيست اخر
در ميان همه انگشت نمايم نکنيد
بگذاريد بگريم ز پريشاني خويش
که به جان امده ام از
اين بي سر و ساماني خويش