در شهر بند مهر و وفا دلبري نماند زير کلاه عشق و حقيقت سري نماند
صاحبدلي چو نيست، چه سود از وجود دل؟ آيينه گو مباش چو اسکندري نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ بر خاک مرقدم کف خاکستري نماند
اي بلبل اسير ! به کنج قفس بساز اکنون که از براي تو بال و پري نماند
اي باغبان! بسوز که در باغ خرمي زين خشکسال حادثه برگ تري نماند
برق جفا به باغ حقيقت گلي نهشت کرم ستم به شاخ فضيلت بري نماند
جز گونههاي زرد و لبان سپيد رنگ ديگر به شهر و دهکده، سيم و زري نماند
ياران! قسم به ساغر مي، کاندر اين بساط پر ناشده ز خون جگر ساغري نماند