هجر
رفتي و دل ربودي يک شهر مبتلا را تا کي کنيم بي تو صبري که نيست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سياه کردند چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
اي اهل شهر ازين پس من ترک خانه گفتم کز نالههاي زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رويان من دست شسته بودم پايم به گل فرو شد در کوي تو قضا را
در دور خوبي تو بيقيمتند خوبان گل در رسيد و لابد رونق بشد گيا را
اي مدعي که کردي فرهاد را ملامت باري ببين و تن زن شيرين خوش لقا را
تا مبتلا نگردي گر عاقلي مدد کن در کار عشق ليلي مجنون مبتلا را
اي عشق بس که کردي با عقل تنگ خويي مسکين برفت و اينک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت اي جان مرهم ز وصل خواهد اين است وجه درمان آن درد بيدوا را
من بندهام تو شاهي با من هر آنچه خواهي ميکن، که بر رعيت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهي در ملک چون تو شاهي حدم بزن وليکن از حد مبر جفا را
سعدي مگر چو من بود آنگه که اين غزل گفت «مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا