هست؟
همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟
ديدهي دهر به دور تو نديده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهي بيداري هست
اي تماشاي رخت داروي بيماري عشق
هر کجا دل شدهاي بر سر کويت بينم
گر من از عشق تو ديوانه شوم باکي نيست
که چو من شيفته در کوي تو بسياري هست
هر که روي چو گلت بيند داند به يقين
که ز سوداي تو در پاي دلم خاري هست
«گر بگويم که مرا با تو سرو کاري نيست
قاضي شهر گواهي بدهد کاري هست
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تا زر شعر من از سکهي تو نام گرفت
گر بگويم که مرا يار تويي بشنو، ليک
مشنو اي دوست که بعد از تو مرا ياري هست
سيف فرغاني نبود بر يارت قدري