دل
اي ز زلفت حلقهاي بر پاي دل
گر درين حلقه نباشد واي دل
هر که را سوداي تو در سر بود
در دوکونش مينگنجد پاي دل
غرقهي گرداب حيرت از تو شد
کشتي انديشه در درياي دل
آن سعادت کو که بتوانيم گفت
با تو اي شادي جان غمهاي دل
نه دلم را در غمت پرواي من
نه مرا در عشق تو پرواي دل
رفته همچون آب در اجزاي خاک
آتش عشق تو در اجزاي دل
چون غمت را غير دل جايي نبود
هست دل جاي غم و غم جاي دل
هر دو عالم چيست نزد عارفان
ذرهاي گم گشته در صحراي دل