من
وي لعل لبت گره گشاي دل من
من دل ندهم به کس براي دل تو
تو دل به کسي مده براي دل من
اي عشق تو مايهي جنون دل من
حسن رخ تو ريخته خون دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من
شد ديده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم بماند روزي
از ديده طلب کنيد خون دل من
بختي نه که با دوست در آميزم من
صبري نه که از عشق بپرهيزم من
دستي نه که با قضا در آويزم من
پايي نه که از دست تو بگريزم من
اي آنکه تراست عار از ديدن من
مهرت باشد بجاي جان در تن من
آن دست نگار بسته خواهم که زني
با خون هزار کشته در گردن من
اي گشته سراسيمه به درياي تو من