دلبر
اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر آمدن
دل تهي از خوب وزشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهين محبت بي پر وبال آمدن
پيش باز عشق آئين كبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع وبزم افروختن
تن بياد روي جانان اندر اذر داشتن
اشك را چون لعل پروردن بخوناب جگر
ديده را سودا اگر ياقوت احمر داشتن
هر كجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر كجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حيوان يافتن بي رنج در ظلمات دل
زان همي نوشيدن وياد سكندر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زرناب
علم وجان را كيميا وكيميا گر داشتن