ما را بس !
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو چمان ما را بس
من و همصحبتى اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل مىبخشند
ما كه رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوى و گذر عمر ببین
وین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
حافظ، از مشرب قسمت گله بىانصافىست
طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس