آیینه
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون باد
به " گرفتار رهایی " نتوان گفت : آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت؟
"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که " یاران " ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد ...