شب زنده دار
خاطر بي آرزو از رنج يار آسوده است
خار خشك از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاري عنان اختيار
خاطرت از گريه بي اختيار آسوده است
هرزه گردان از هواي نفس خود سرگشته اند
گر نخيزد باد غوغا گر غبار آسوده است
پاي در دامن كشيدن فتنه از خود راندن است
گر زمين را سيل گيرد كوهسار آسوده است
كج نهادي پيشه كن تا وارهي از دست
خلق غنچه را صد گونه آسيب است و خار آسوده است
هر كه دارد شيوه نامردمي چون روزگار
از جفاي مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشك روان از آتش غم باك نيست
برق اگر سوزد چمن را جويبار آسوده است
شب سرآمد يك دم آخر ديده بر هم نه رهي
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است