فراق
صبورى كردم و بستم نظر از ماه سيمايى
كه دارد چون من بيتاب هر سو ناشكيبايى
به حسرت زين گلستان با صد افغان رفتم و بردم
به دل داغ فراق لاله رويى سرو بالايى
به ناكامى دو روز ديگر از كوى تو خواهم شد
به چشم لطف بين سوى من امروزى و فردايى
به كام دل چو با اغيار مى نوشى به ياد آور
ز ناكامى از خون جگر پيمانه پيمايى
به جان از تنگناى شهر بند عقل آمد دل
جنونى از خدا مي خواهم و دامان صحرايى
به پاى سرو و گل در باغ هاتف نالد و گريد
به ياد قامت رعنايى و رخسار زيبايى