ای ماه
بگو با من چرا تا کی ؟ نمی بینم تو را ای ماه
بگو تا کی اسیرم من ؟ اسیر درد و رنج و آه
نمی دانم چه خواهدشد ، حدیث عشق ودل دادن
چه پایان دارد این قصه ، نبرد غصه ها با من
به پاهایم توانی نیست ، شدم خسته ازاین تکرار
از این دور تسلسل ها میان گنبد دوار
درونم شعله ای سرکش، برونم رو به خاموشی
به قلبم خاطراتی تلخ پر از حس فراموشی
ز من پرسند بهرچه ، چنین بی تاب و حیرانی
بیا ای آسمان بشنو دلیل این پریشانی
که اکنون مدتی باشد ندیدم دلبر خود را
ندیدم روی خندانش و آن چشمان زیبا را