از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده
دردعشقست که باحسرت و سوز بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد ورنه دردیست که مشکل برود
شعر گفتم که ز دل بر دارم بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام ز کیست
گر از او نیست بگویید آن زن دیر گاهیست دراین منزل نیست