تو روشن
اى چشم من از رخ تو روشن
چشمى به كرشمه بر من افگن
اكنون كه به ديدن تو ما را
شد چشم چو آب ديده روشن،
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم يك تن
اى مردم چشم دل خيالت
دارم ز تو من درين نشيمن،
در جامه تنى چو ريسمانى
در سينه دلى چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دويدن
روى تو به نيكويى مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بد و زبان بدگوى
اندر حق تو ز همت من،
نابينا همچو چشم نرگس
ناگويا چون زبان سوسن
اى دلبر دوست تو همى باش
ايمن پس ازين ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روى تو چشم بر نداريم
كز روى تو جان ماست گلشن