عکس خدا در اشک عاشق...
قطره دلش دریا می خواست،
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود اما
هر بار خدا می گفت
از قطره تا دریا راهی است طولانی.
راهی از رنج، عشق و صبوری،
هر قطره را لیاقت دریا نیست
قطره عبور کرد و گذشت،
قطره همه را پشت سر گذاشت،
قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد
و راه افتاد، قطره از دست
داد و به آسمان رفت و
هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:
امروز روز توست، روز دریا شدن،
خدا قطره را به دریا رساند،قطره طعم
دریا را چشید، طعم دریا شدن را
اما...
روزی قطره به خدا گفت از دریا بزرگ تر
آری از دریا بزرگ تر هم هست؟!..
خدا گفت: آری هست
قطره گفت پس من آن را می خواهم،
بزرگترین را بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت
و گفت اینجا بی نهایت است.
آدم عاشق بود دنبال کلمه ایی می گشت
تا عشق را توی آن بریزد اما هیچ
کلمه ایی توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشق را توی یک قطره ریخت،
قطره از قلب عاشق عبور
کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت:
حالا تو بی نهایتی
چون که عکس من در اشک عاشق است