خورشید دامن کشان، بگذشت از آن مرغزاران، از آن سوی افق، مهتاب دمید و بر همه جا نوری لطیف فرو ریخت. من همانجا، در سایه ی درختان نشسته بودم و در این اندیشه که آسمان از چه این همه دگرگون می شود؟
گاهی از لابه لای شاخه ها به ستارگان می نگریستم. به آن زرین پولک های چراکنده بر فرشی کبود.
به شرشر جویباران روان در دره نیز گوش می سپردم. آنگاه که پرندگان میان شاخه های ایمن و پربرگ درختان ارام گرفتند و گل ها از خوابی ژرف چشمانشان را فرو بستند و همه جا آرام شد. ناگاه صدای آهسته ی گام هایی گوشهایم را نواخت. نگاهی کردم و دیدم دو محبوب- دست در دست – به من نزدیک می شوند.
آمدند و زیر درخت اندوه نشستند. من آنان را می دیدم اما آن ها مرا نمی دیدند.
دیری نپایید که پسر جوان به اطراف نگریست و گفت: محبوب من، بنشین در کنارم. بشنو سخنان مرا و لبخندی بزن. که تبسم تو رمز آینده ی ماست.
محبوب من:«عشق نمی پذیرد جز آه ژرف را. آهی که از آن آتشین اشکی توان افشاند. اشکی همچون بخور. معطر و خوش بو. ما را همان بس که سزاواریم.»
محبوب من، پیش از آنکه مهتاب نقاب برکشد، با تو وداع می گویم.
آنگاه آوای نرمی که آه آتشینی آن را از هم می گسست، آوای عذاری باریک اندامی شنیدم که با تمامی حرارت عشق و تلخی فراق و حلاوت صبر می گفت: خداحافظ ، محبوب من.»
آنان از همدیگر جدا شدند و من همچنان مجذوب دستان مهربانی در سایه ی آن درخت نشسته بودم و نگران از اسرار این دنیای شگرف.
در همان لحظه به طبیعت آرام نگریستم و اندکی اندیشه کردم و چیزی دیدم بس کران ناپیدا!
چیزی که نمی توان آن را با مال خرید
چیزی که اشک پاییز آن را نتواند شست
چیزی که سوز سرما آن را نتواند کشت
چیزی دیدم که در بهار با بردباری زندگی می یافت و در تابستان ثمر می داد.
در آنجا«عشق» را دیدم.