پروانه وار بر در ميخانه پر زدم در بسته بود با دل ديوانه در زدم
خوابم ربود آن بت دلدار تا به صبح چون مرغ حق ز عشق ندا تا سحر زدم
ديدار يار گر چه ميسر نمي شود من درهواي او به همه بام وبرزدم
در هر چه بنگري رخ او جلوه گر بود لوح رخش به هر در وهر رهگذر زدم
درحال مستي از غم آن يار دلفريب گاهي به سينه گاه به رخ گه به سر زدم
جان عزيز من،بت من چهره باز كرد طعنه به روي شمس وبه روي قمر زدم
يارم به نيم غمزه چنان جان من بسوخت كآتش به ملك خاور وهم باختر زدم