اي كاش دوست دردلم را دوا كند
گر مهربانيم ننمايد جفا كند
صوفي كه از صفا به دلش جلوهاي نديد
جامي از او گرفت كه با آن صفا كند
دردي ز بي وفايي دلبر به جان ماست
ساقي بيا ساغر مي تا وفا كند
بيگانه گشته دوست ز من جرعه اي بده
باشد كه يار غمزده را آشنا كند
پنهان به سوي منزل دلدار بر شدم
ترسم كه محتسب غم من بر ملا كند
آن يار گلعذار قدم زد به محفلم
تا كشف راز از دل اين پارسا كند
با گيسوي گشاده سري زن به شيخ شهر
مگذار شيخ مجلس رندان ريا كند