قاصدک کوچولو یکدفعه توقف کرد و تن خسته اش را تکیه داد لبه بام یک خانه.
باد هوهویی کرد «پس چرا ایستادی؟ باید برویم دارد دیر میشود. هزاران هزار پیغام داری که باید آنها را به صاحبانشان برسانی»
قاصدک گفت: «دیگر نمیرسانم»
باد تعجب کرد «برای چه؟»
قاصدک گفت «برای اینکه خسته شدم. پس پیغام های خودم به کسانم چه؟ پس آرزوهای خودم چه؟»
باد گفت: «اما نام تو رویت است. تو یگانه قاصد کوچک زمینی! وظیفه ی تو اینجا رساندن پیغام ها و برآورده کردن آرزوهاست»
قاصدک گفت: «پس رویای خودم چه؟»
باد پرسید: «رویای تو چیست؟»
قاصدک سکوت کرد.
باد تکرار کرد «رویای تو چیست؟»
و قاصدک آن قدر گریست تا جان داد...