گم شدم در سر آن کوي مجوييد مرا
او مراکشت شدم زنده مپو ييد مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضاي من است
هم بدان خاک درآيد و مشوييد مرا
عاشق و مستم و رسوايي خويشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هيچ مگوييد مرا
خسروم من : گلي ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبوييد مرا
ترسم از بوي دل سوخته ناخوش گردد
مرساني به وي اي باد صبا بوي مرا
برسرکوي تو فرياد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذري نيست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سري نيست ترا
ديگران گرچه دم از مهر و وفاي تو زنند
به وفاي تو که چون من دگري نيست ترا