وداع
هر شب
خاطراتت را
به مهرباني
به سينه مي فشارم
به مانند مادري
که
کودکش را به آغوش مي کشد ...
هر شب
خاطراتت را
به گرمي
لمس مي کنم
به مانند
اولين برخورد
بين دو عنصر
عاشق و معشوق ...
داغ مي کنم
آتش مي گيريم
پَر سوخته مي شوم
صبح هنگام
دور از جنازه سوخته ام
دو دست مرا ميابند
پُر از خاطرات ...
وداع مي کنم
با تو
تويي که چشمانت هميشه با دلم سخن داشت ...
گلم ...
دلم ...
اين روزها از هميشه بي قرارترم
مانند پاييز
که لحظه لحظه
باران را انتظار مي کشد ...
ما نه خط هاي موازي بوديم
نه متقاطع
من و تو
فقط دو خط بي ريا بوديم
دو خط کم رنگ
شايد پر رنگ ...
خط هاي تو
هميشه خط هاي بي رنگ مرا
انتظار مي کشيد ...
و خط هاي ناموزون من
هميشه خط هاي عاشقانه را
انکار مي کرد !
گلم ...
دلم ...
به همين اشک هاي گاه و بي گاه
من بد نبودم
ما هزار سال دير آمديم
و هزار سال ديرتر به هم رسيديم ...
روياهاي خاک خورده عاشقانه من
متعلق به هزار سال پيش هست
و صداقت جاودانه تو ايضا ...
گلم ...
دلم ...
وداع مي کنم ...
با تو
نه !
با دنياي عاشقانه خودم ...
وداع مي کنم ...